Shirazart.blog.ir
" بگذار زخمت را لمس کنم تا ایمانم جاری شود "
* کاراواجو نقاش بزرگ همه ی دوران در شاهکارش" توماس شکاک" این روایت مکاشفه را تصویر کرده است .او زمینه را سیاه کرده تا بدن مسیح از تعین تاریخ رها شود .و با امر نامتناهی گره بخورد .بدنی که سوژه حقیقت است و مرگ را به زانو انداخته است .فیگوری یگانه که رخ داد را ممکن کرده همان بدنی که پُولُس رسول،ایمان به آن را تنها راه رستگاری می دانست : هر کس به رستاخیر ایمان بیاورد ، رستگار می شود.
کاراواجو فیگور توماس و دو حواری دیگر را در هم می تند .و آن ها را همچون پیکری واحد در برابر بدن مسیح قرار می دهد : تقابلی از ابژه - سوژه ، به دست مسیح نگاه کنید که دست توماس را گرفته و آن را در زخمش فرو می کند.دستانی که شک را به ایمان ، تاریکی را به نور و هبوط را به رستگاری پیوند می زند . بدن مسیح قوی و پر صلابت است و هیچ نشانی از مرگ ندارد و چشمان حواریون چنان بر زخم خیره مانده که تمام انرژی تماشاگر را بر آن متمرکز می کند .زخمی که فقدان را کنار زده و حقیقت را حاضر کرده است.در چهره مسیح رنج عمیق ، رنجی از سر رضایت بازنمایی شده ، این همان رنجی است که تاوان گناه انسان را می دهد .بدنی که از مرگ به زندگی بازگشته و با نه گفتن به عقل و تجربه و بر هم زدن وضعیت سوژه دوپاره را همچون آن زخم عمیق که بدن را دوپاره کرده ، متولد کرده است . سوژه ای که پولس رسول به میانجی آن عقل یونانی و شرع یهودی را در هم می شکند .
توماس دستش را در حقیقت فرو برده و پیراهنش دو پاره شده ، زخمی که بدن مسیح را دوپاره کرده نقطه ایمان است .نقطه ای که می توان بر آن دست گذاشت و دوپاره شد .از تاریکی و تکرار بدر آمد و در نور و سوژه گی با حقیقت یگانه شد .حقیقتی که نا متناهی است و از دل تاریخ بیرون می افتد.به عقل نه می گوید و نظمی نوین را نوید می دهد .
بدن مسیح در نقاشی کاراواجو نماد حقیقت است و زخم رخدادی است که از آغوش مرگ باز گشته و زندگی دوباره را ممکن کرده است. بدنی پس از رستاخیز
این زخم تازه است که می توان بر آن انگشت گذاشت و از دوپارگی حقیقت به یقین رسید ، سوژه شد و از ایمان و عمل سخن گفت .زخمی که پوسته را کنار می زند تا حقیقت عریان شود .بدن مسیح در نقاشی کاراواجو بدنی در خدمت بازنمایی نیست بدنی در چرخه زوال و تکرار نیست .این بدنی است که نظم را بر هم زده و نشان می دهد که حقیقت چگونه از دایره ی تجربه و تکرار بیرون است .بدنی پس از مرگ و فقدان
کاراواجو نگاه توماس را به بیرون قاب پرتاب کرده است .نگاهی که به میانجی ایمان از زمان بیرون افتاده و نگاه مسیح که درون قاب بر رنجهایش آرام گرفته و خطوط پیشانی توماس که به شدت در هم گره خورده و برآمده و آرام آرام در پیشانی دو حواری دیگر باز و محو می شود .این خطوط شک است که در هم می شکند و در یقین محو می گردد.
کاراواجو نقاشی نمی کند، او همچون مسیح هر بار از میان مردگان بر می خیزد تا حقیقتی دیگر را متولد کند .تماشای نقاشی او تماشای رخ داد است .رخدادی که وضعیت را بر هم می زند تا سوژه متولد شود .